You are currently browsing the tag archive for the ‘داستانک’ tag.
ابتدا توجه کنید؛ این داستانک حدود 15 روز پیش در یک شرایط خاص به نگارش در آمد و باز هم در شرایطی خاص در «آدم برفیها» – که هرگز آب نمیشوند – در معرض دید عموم قرار گرفت. در حال حاضر لزوماً هیچ توافقی با هیچ بند یا حتی گزارهای از آن حس نمیکنم. چون این نوشته – بر خلاف بسیاری از نوشتههای که هنوز محملی برای عرضهی عمومی نداشتهاند – کاملاً تصادفی در بازخورد به واقعهای خاص خلق شده است. لینک آن در آدمبرفیها را هم نمیگذارم تا اوقات گرانبهایتان بیهوده تلف نشود.
===========================================++
دو روز پیش بود و هنگامه ی گرگ و میش. مشغول تورق آلبومی بودم از آلبومهای عکس خانوادگی. آلبوم پر بود از عکس سفرهای جور و واجوری که رفته بودیم. توجهم به یک سری عکس که مشخص بود مال یک سفر خاص است جلب شد. نماها متعلق به یک جای کوهستانی سرسبز بود که تیزی هوای پاییز به نحو چشم نوازی گُله گُله ی آن سبزی ِ تمام را زرافشان کرده بود. احتمالاً کلاردشت بود و اواخر آبان. من یک لباس سورمهای رنگ به تن داشتم که راههای زرد افقی با ضخامتهای نحیف مثلاً طرح دارش کرده بودند. خلاصه جالب بود؛ به خصوص این که من توی بیشتر عکسها بودم و خیلی هاش هم عکس تکی ِخودم بود با فیگورها و حالتهای مختلف.
مرد پشت پنجره وایستاده٬ طبقهی پنجم ششم٬ درست مشخص نیست. داره با حرکت دست و بدنش یه چیزی رو به یه زن که پایین توی حیاطه نشون میده. زن هم اطوارهای برای مرده در میاره که حالیم نیست یعنی چی. فاصلهام باهاشون اونقدر نیست که بتونم صورتشون رو ببینم. نه هیچی معلوم نیست. زن دست از ادا اطوارهاش برمیداره و برمیگرده رو به ماه که آسمون شب رو روشن کرده. وای! مرده یهو شیشهی پنجره رو شکست و از اون بالا پرید. سریع رسید پایین و بدنش با شدت کوبیده شد زمین. زنه آروم رفت بالا سرش یه خرده نگاهش کرد بعد دوباره برگشت سمت ماه. کمکم دیدم داره تبدیل به یه موج میشه و محو. حس کردم داره میره به آسمون. نفهمیدم چی شد٬ جرأت کردم و ازش پرسیدم: «تو که داری میری میدونی من کی میرم٬ چطوری میرم؟» بانگ صدام تو گوش خودم پیچید. همون طور که داشت موجگونه محو میشد٬ سمت من اومد و دیدم لبهاش که تنها عضوی تو صورتش بود که هنوز سرجاش بود٬ شروع به تکان خوردن کرد و با طمأنینه گفت …
لعنت به این کابوسهای نحس و سمج . بلند میشم برم یه آبی چیزی بخورم ولی درخشش ماه حواسم رو پرت میکنه. میرم پشت پنجره تا خوب ببینمش … کاشکی ازش نپرسیده بودم٬ کاشکی نمییومد به سؤالم جواب بده. کاشکی جوابش این نبود٬ کاشکی … دیگه بسه. سد شیشهای روبروم رو خرد میکنم بعدش خنکای هوای سحر که هجوم می آورد و فرصت اندکی که مزهی ماه رو خوب بچشم.
داستانکی از حسین کمیلیان ++ ۵ شهریور سال ۱۳۸۸
دیدگاههای اخیر